بسم از جمال ساقی و شراب ارغوانی


که به یار تشنه ام من، نه به آب زندگانی

منم و شبی و گشتی چو سگان به گرد کویت


نبرم هوس به شاهی که خوشم به پاسبانی

غمش ار چه کرد پیرم، گله پیش دل نیارم


من و صد هزار چون من به فدای آن جوانی

برش، ای حریف غالب، که خراب کرد و مستم


نه شراب لعل روشن که سرشک ارغوانی

تو ز شهر رفته و من به کمال وجد و حالت


نه زبانگ چنگ و بربط ز داری کاروانی

ز فراق کشته ای و به زبان و جان نوا ده


به عنایتی که داری، به نوازشی که دانی

تن من چو موم ز آتش، بگداخت در فراقت


به دل چو سنگ خارا، تو هنوز همچنانی

چو نوید غم فرستی، دل مرده زنده گردد


که غذای روح باشد غم دوستان جانی

مشو، ای صبا، مشوش ز نفیر دردمندان


چو ز غایبان مجلس خبری به ما رسانی

طمع وصال از تو هوس و خیال باشد


که سگان کوی را کس نبرد به میهمانی

که اگر ز شرح شوقت دل سنگ خون نگرید


ز حدیث عشق باشد سخنی بود زبانی

صفت تو چون توانم، به سخن که هر چه خسرو


به خیال و خاطر آرد، تو به حسن بیش از آنی